آرام بخواب دختر پیرانشهری...
 
appearance
use your smile to change this world , but dont let this world change your smile
درباره وبلاگ


شب در چشمان من است، به سياهی چشمانم نگاه کن... روز در چشمان من است، به سفيدی چشمانم نگاه کن... شب و روز در چشمان من است، به چشمانم نگاه کن... پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت...
چت باکس

نامه بخاری نفتی به سیلان که یگانه بود!

آنچه می نگارم نه برای کاستن از تقصیرم که برای داغیست که سالها بر دل دارم، و نه کپسول از کار افتاده اطفای حریق را یاری فرونشاندنش است و نه وزیر کار بلد! این کهن سرا ...
 
 

 

به گزارش پارس به نقل از مهر:

دخترکم، تو که در اوان نوجوانی، زندگی را بدرود گفتی، پیش از آن که پا بگیری از پا افتادی، آرزوهای بزرگت در دل کوچکت ماند، داغت تفتیده تر از داغم شد....آه....افسوس! عزیزکم.... می دانم، خوب می دانم که این منم تنها مقصر آنچه رخ داد، تو اما بر من خرده مگیر!


دخترم تو مدتهاست که با من آشنایی. اخلاقم را خوب می دانی. صدای غرغرهایم وقت درس ریاضی هنوز در گوشت طنین انداز است؟! بوی آشنای دود و نفتم که تو را یاد درس انشا می انداخت؟


من هم تو را خوب می شناسم. خنده های کودکانه ات در ذهن دود زده ام حک شده، سرفه هایت هنوز در گوشم هست، آنوقتها که تب می کردم و دودم در چشم و گلوی نحیفت می رفت! رو سیاهم دخترکم! رو سیاهم، رو سیاه!
به یاد داری، که دودم چگونه گیجتان می کرد؟ چگونه خواب آلودتان می کرد؟! چگونه درس را بر شما سخت می کرد؟! رویم سیاه!


فکر می کنی آیا خودم نمی دانستم ناخوانده ترین میهمان کلاستان هستم؟! فکر می کنی آیا خودم نمی دانستم مرا با عزیزکان مردم سری نیست؟! می دانستی آیا می دانستم وصله ای ناجور هستم بر مقدس ترین تکه از کره خاکی؟!


نمی دانستی آیا نمی دانستم چنین خواهد شد؟! نمی دانستم روزی آتش خواهم زد بر گسترده ترین کلاس عالم؟! کلاسی که ساحتش از پیرانشهر تا عرش کبریا گسترده شد....


وااااای! وای بر من! رویم سیاه سیلان! اگر پای داشتم، گریز پا می شدم و پیش از آنکه آتش در زنم بر عرش کبریا، فرار بر قرار ترجیح می دادم! چه کنم که در بندم کرده بودند! با باری گران بر دل، با داغی سوزنده بر قلب!


به یاد داری آنروز را که خون سیاهم آماس کرد، داغم لهیب کشید، چهره ام بر افروخته شد! به یاد دارم چشمان نگرانتان را... و معلمی که برایم آشنا بود! معلمی که از کلاس اول می شناختمش! سرفه هایش را بیشتر از خودش! چشمان سرخش را به یاد می آورم از آن زمان که پسرکی سر به زیر بود... به یاد داری معلمت را که در این سالها، تب کردن من، آماس خون سیاهم، حتی آتش گرفتنم برایش دفتری از خاطرات شده بود... او را مقصر ندان، سراچه ذهن بزرگترهای تو پر است از معلمان دست سوخته ای! که وقت آتش گرفتن من، جان بر کف می گذاشتند و مرا بیرون می بردند! فردا روز داغی بر دست داشتند و خنده ای بر لب! همه چیز فراموش می شد...خاطره ای می شد در ذهن شاگردان و بر دست معلمان!


این بار اما، زمین با زمان هماهنگ نبود! این بار اما دست دیگر توان نداشت! این بار اما عقربه های ساعت یار نبودند، خورشید مهربان نبود، زمین را چرخاند و زمان چرخید و ساعت جلو رفت و من فرو افتادم! خون سیاهم همه عالم را گرفت! آتش نفسم، از سینه بیرون افتاد و آتش زد بر نفست... رویم سیاه!
از یاد نمی برم نفسهای سنگینتان را، از یاد نمی برم جیغهای دلخراشتان را، از یاد نمی برم چشمان نگرانتان را.
این من بودم که باید دنیا را بدرود می گفتم دختر پیرانشهری! چرخ زمان اما می چرخد. عقربه ها می چرخند. گاز در رودی از لوله ها جاریست و به دوردستها می رود! دوردست تر از پیرانشهر. رودش از دو قدمی ما می گذرد، اما از ما بهترانی هستند که بخاریهایشان با گاز باید کار کند! گاز در لوله و من تشنه لبان می گردم!


این من. این بخاری نفتی. این تنها مقصر این حادثه و حوادث قبلی، تنها کاری که می توانست کند استعفا بود و کز کردن گوشه کلاسی که دیگر خاموش است و سوژه ای برای عکاسان... ذهنها اما فراموش کارند. فردا روز ویزور دوربینهای خبری رو به فوتبالیستها و بازیگران گشوده خواهد شد! خاک بر چهره ام خواهد نشست! آنچنان که بر صورتت نشست! آبها از آسیاب خواهد افتاد. و من به کلاسی دیگر تبعید می شوم. باز هم غرغرهایم، باز هم دود سیاهم، باز هم سرفه های کودکانه، گونه های تب زده، چشمان خواب آلود!


سیلان دخترک پیرانشهری تو یگانه بودی و اگر همه ذهنها تو را فراموش کند، من بخاری نفتی چهارم ابتدایی مدرسه شین آباد پیرانشهر، نه تو را فراموش خواهم کرد و نه سیزده دانش آموز سفیلان چهارمحال و بختیاری را، نه معلم و 23 دانش آموز نور آباد لرستان را، نه هشت دانش آموز درودزن فارس را.


سیلان، دخترک پیرانشهری، تو را بر دوستم زمین می سپارم، که در گهواره اش آرام بخوابی! بی آنکه سرفه کنی! بی آنکه چشمانت بسوزند! بی آنکه مثل من داغی بر سینه داشته باشی و اشکی بر چشم. دوستم زمین تو را فراموش نخواهد کرد. آرام بخواب دختر پیرانشهری ...


نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت0:56---6 دی 1391
روزگار برای مردم صبور ایران زمین از این دست بسیار دارد . بیاید صبر و فکر و عمل را در لوکوموتیو قطار پیشرفت ایران بنشانیم



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 63921
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1




<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 63921
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1

 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است |طراحی : پیچک